نقد و بررسی فیلم برخی زنان (Certain Women)
سفري كوتاه و چهار ساعته در يك شب از شهري به شهر ديگر، جايي رو به انتهاي فيلم، كه شخصيت جيمي (با بازي ليلي گلدستون) در احتمالا به يادماندنيترين لحظه فيلم، براي بت (با بازي كريستين استوارت) با ماشين به ليوينگستون ميراند. همين سفرهاي كوچك فردي، آنهم از ميانه چشماندازهاي وسيع امريكا شايد به واقع همواره اصليترين دلمشغله كلي رايكارد در فيلمهايش باشند. سفرهايي كه در دو ساحت دروني و بيروني در جريان هستند و تازهترين فيلم او، «برخي زنان» نيز از اين قاعده مستثني نيست – حتي از همان نماي آغازين و حركت سنگين و آهسته قطار بر پهنه دشت. فيلمي در سه اپيزود مجزا، با داستانهايي ساده و روزمره كه توامان وجوه مشابهي را با يكديگر به اشتراك ميگذارند: مشخصا محوريتشان حول زندگي هرروزه چند شخصيت زن معين كه دست كم از يك منظر به يكديگر شباهت دارند، جدالهايي كوچك و دايمي در مقام و جايگاه يك زن. سه داستان و چهار شخصيت.
اپيزود نخست داستاني است درباره لورا (لورا درن) در مقام يك وكيل با موكلي كه به توصيههاي او به عنوان يك وكيل زن باور ندارد؛ اپيزود دوم، حكايتي درباره جينا (ميشل ويليامز)، همسر/مادري كه به همراه شوهر و فرزندش، به دنبال ساختن خانهاي براي زندگي است و مواجهه او با آلبرت، پيرمردي كه در همسايگي آنها زندگي ميكند، تلاش جينا براي متقاعد ساختن آلبرت براي فروش مقداري ماسهسنگ جهت بناكردن خانهشان و اينكه آلبرت تمايلي به گفتوگو با جينا – صرفا به دليل زن بودنش – ندارد؛ و اپيزود پاياني، كه روايتي است از علاقه و دلبستگي جيمي (دختر جوان كارگر يك مزرعه) به بت معلمي كه براي كلاسي شبانه از ليوينگستون به شهر آنها در آمد و رفت است كه سرانجام به كنارهگيري بت از اين كار – به دليل دشواري اين سفر هرروزه – ميانجامد. به واقع، داستانكهايي اينچنين ساده، سرراست و تا اين اندازه عاري از جلوههاي نمايشي و حتي دراماتيك چگونه قادرند كيفيتي متمايز بيابند؟ ميتوان اينطور بيان كرد كه رايكارد، با ظرافت موفق ميشود اين داستانهاي كوچك را با ايجاز و بيپيرايگي تمام و با اتكا به خلق فضا (اتمسفر) دگرگونه سازد. نه فقط از اينرو كه رايكارد با دقتي مثالزدني در ساخت كمپوزيسيون قابهايش از مناظر طبيعي و وحشي ايالت مونتانا به بهترين شكل ممكن بهره ميگيرد بلكه همچنين در چگونگي خلق پيوند ميان شخصيتهايش با اين چشماندازها. چشماندازهايي اگرچه درخشان در روشنايي خورشيد كه كماكان سرد و منجمد از فضاي حسي زمستاني. در حقيقت، اين حتي همان ويژگياي است كه رايكارد آگاهانه در بافتار زيباييشناسي فيلم خود تنيده است: فيلمبرداري با دوربين ١٦ ميليمتري كه به موازات قابهاي حسابشده و خوشتراش فيلم، بافت و جنسي نخراشيده وحشي و رامنشده به تصاوير ميبخشد كه نه فقط مشابه و همراستا با ماهيت چشماندازهايي است كه به تصوير ميكشد بلكه از سويي ديگر، بازتابي است از وضعيت دروني اين زنان، زناني متين، آرام و گهگاه سربهزير كه همزمان در ستيزي فروكشناپذير براي زندگي در كلنجار هستند. همين متانت، آرامي و سربهزيري به اين شخصيتها جنبهاي رسوخناپذير بخشيده است؛ زناني سرشار از ابهام و ناگفتهها و مملو از سكوت و خاموشي كه از اين منظر نيز بيشباهت به فضاهاي پيرامون خود نيستند ولي در قبال اين سكوت و پرهيز رايكارد از بيانگرايي و گهگاه حتي به بيان درآوردن مستقيم عواطف و افكار شخصيتها، مخاطب چطور قادر است با آنها همراه شود؟ پاسخ بيترديد در نظاره شكيبا و باحوصله اين آدمهاست.
نوع ايستادنها، امتداد آرام نگاهها، حالت چهرهها و ژست بدنها مشخصا در ارتباط با چشماندازها، به آرامي نه فقط اتمسفر حاكم بر فيلم را هرچه بيشتر نيرو ميبخشند بلكه همچنين قادر هستند چيزهاي بسياري از دلزدگيها، دلسرديها و دلخواستههاي شخصيتها را بر ما آشكار كنند. براي نمونه و براي آنكه به همان انگاره سفرهاي كوچك دروني و بيروني اشاره كنيم، ميتوان صحنهاي از اپيزود دوم فيلم را مرور كرد كه جينا در ماشين در سكوت در كنار همسرش نشسته است و در همين حين در حركت و گذر ماشين، رايكارد انعكاس چشماندازهاي طبيعي، سرد و آرام بيروني را بر سطح شيشه ماشين و چهره اين زن به زيبايي قاب ميگيرد. قابي كه وراي زيبايي و آراستگي بصرياش، متضمن اندوهي ژرف نيز هست؛ يا شيوه تبادل نگاههاي ميان جيمي و بت، كه به دفعات – در كلاس درس، رستوران و در ليوينگستون – تكرار ميشوند و هربار حسي متفاوت برميانگيزند و جنبهاي كمرنگ و رازآلود از اين دو شخصيت را انتقال ميدهند؛ يا در اپيزود نخست، زماني كه لورا با موكلاش، فولر، با ماشين در هواي سرد و بارش اندك برف ميراند و پس از آنكه از بحث با فولر به ستوه ميآيد صرفا سكوت ميكند و به موسيقي راديو گوش ميسپارد، با نگاهي كه همزمان بارقههايي از دلسردي و همدردي را به موازات هم به نمايش ميگذارند – مانند لحظهاي قبلتر كه لورا در سكوت در يك مركز خريد امروزي، غرق در افكار ناگفتهاش قدم ميزند و صداي موسيقي چند سرخپوست حاضر در آنجا با خاموشي او عجين ميشود، صدايي بيامان از گذشته همين طبيعتهاي مسكوت و مهروموم شده فعلي. يا براي نمونهاي ديگر از چگونگي فضاسازي رايكارد با بهرهگيري از (گفتوگوي پنهاني) سكوت، صداي طبيعت و موسيقي، به لحظات نتيجهگيري فيلم و اپيزود ميشل ويليامز دقت كنيد، زماني كه صداي گيتاري به اتفاق صداي پرندگان، شعاع مورب آفتاب بر چهره او، سكوت، نگاه و لبخند طعنهآميزش به ماسهسنگها حسي را به ارتعاش مياندازد.
رايكارد داستانهاي خود را با آرامش و طمانينه از ميانه شهرهاي كوچك، فضاهاي طبيعي با كوهستانهايي سردسير و سر به فلك كشيده و دشتهايي زراندود و جادههاي شبانه پيش ميبرد. حتي فيلم در همان داستان آغازين، زماني كه موكل لورا در محل كار سابقاش، نگهباني را به گروگان گرفته، از هر جلوهپردازي، خلق تنش بيروني و حادثهمحوري پرهيز ميكند. تمهيدي كه آشكارا خلاف رويكرد فيلمهاي جرياناصلي امريكايي است و حتي در ابتدا ممكن است مخاطب را به حيرت بيندازد. ماموران پليس، بيرون از ساختمان ايستادهاند بيآنكه جنبهاي هيجاني و چشمگير در صحنه موجود باشد، درامپردازي بزرگ جاي خود را به پارهاي خُرد و كوچك از زندگي هرروزه ميدهد فارغ از هرگونه اطناب. لورا به داخل ساختمان ميرود و صرفا در شبي آرام با موكل رنجور و پريشان خود به گفتوگويي «معمولي» ميپردازد. نميتوان اذعان كرد كه سه اپيزود «برخي زنان»، به لحاظ كشش موضوع داستاني خود، انسجام و گيرايي حسي تماما همسنگ با يكديگر از كار درآمدهاند. دستكم با اطمينان ميتوان گفت كه دو اپيزود پاياني نسبت به داستان اول به لحاظ فضاسازي، همبستگي حسي و حتي حضور بازيگران به مراتب موفقتر عمل ميكنند. به ويژه اگر، بحث حضور بازيگران و بدهبستانهاي ظريف كلامي، ژستهاي حسي و ردوبدل نگاهها در ميان باشد، قطعا دونفره ليلي گلدستون و كريستين استوارت از اين منظر چشمگير و سرآمد است؛ به ويژه نحوه حضور استوارت كه براي حضور گلدستون نقش پسزمينهاي را ايفا ميكند كه به واسطه ويژگيهاي فردياش – از جمله رازآميزي، حسهاي متضاد و توصيفناپذير – باعث ميشود حضور گلدستون در پيشزمينه با نگاههاي جستوجوگر و شيفتهاش نسبت به معلم خود، نمودي هرچه بيشتر نيز بيابد ويژگياي كه در اپيزود دوم نه در قالب بازي دونفره دو بازيگر بلكه عملا در تعامل ميشل ويليامز با چشمانداز اطرافش (كه در اين اپيزود نقشي پررنگتر دارد و حتي ميتوان به مثابه يك كاراكتر، آن را به شمار آورد) ممكن ميشود. از سوي ديگر، ميتوان از جهاتي همين اتكاي فيلم بر سه داستان جداگانه كه اشتراكات درونمايهاي و فرمي تقريبا يكساني با يكديگر دارند، را نقطه ضعفي براي قدرت فضاسازي فيلم در كليتش در نظر گرفت.
قابل تشخيص است كه فضاسازي رايكارد در اين فيلم بيش از آنكه از جنس آن فضاسازياي باشد كه لحظه به لحظه بر توانش افزوده ميشود و خود را به سطحي بالاتر از فضاسازي صرف برميكشد، نيست. فضا در «برخي زنان»، بيشتر بدين گونه است كه سعي دارد مخاطب را در خود فروبرده و در خود مستغرق سازد؛ ويژگياي كه نميتوان كتمان كرد كه به دليل همين خصلت اپيزوديك فيلم گهگاه پارهپاره شده و بار حسي يكدستي نمييابد. از اينروست، كه فيلم در لحظاتي براي تماشاگر بسيار تاثيرگذار و در لحظاتي ديگر حتي بهشدت خنثي يا رخوتزده ميشود. به هرترتيب، بيآلايشي ساخته كلي رايكارد، نحوه كار او با بازيگران، بهرهگيري از فضا، قاببنديهاي دقيق، استفاده و جايگيري درست دوربين براي به تصويركشيدن صحنهها فارغ از اطوارگرايي، گزافهگوييهاي داستاني و اصرافكاريهاي تصويري، نمونهاي مثالزدني از سينماي معاصر امريكا به شمار ميآيد. جايي كه جدال آرام و سكوت زنان با خاموشي چشماندازها گره خورده و يكسره بدل به تعاملي معنادار ميشوند.
اگر خروش دروني و خاموشي نسبي ظاهري همپاي يكديگر در شخصيتهاي اصلي فيلم و مناظر فيلم حضور دارند، اين خود قادر است دلالتي باشد بر رويكرد فيلمسازي رايكارد، سينماگري كه با فيلمهايش و هرچه مشخصتر با همين فيلم، كوشيده است وراي فرم آرام، خوددار، نظارهگر، بيتكلف و باصلابت خود به عواطف و حسهاي ناآرام دروني از دريغ، تمنا و درخودشكستگي چنگ بزند. آنهم گويي درست پيش از آنكه هيچكدام از اين حسها مجالي براي فوران و خروش داشته باشند. اندكي مانده به نقطه جوش و التهاب خود، در همان حال كه توسط طبيعتي ناملايم و چشماندازهايي سردسيري احاطه شدهاند كه خود نيز از گرمايي دروني بيبهره نيستند؛ همچون همان شعاع مورب آفتاب بر چهره ميشل ويليامز، آخرين بارقههاي خورشيد كه از پس كوهستان از ميانه يك قاب در قاب به داخل اصطبل مزرعه گلدستون ميتابد، نور مات و بيرمقي كه از پنجرههاي زندان در پسزمينه به هنگام ملاقات لورا و موكلاش به چشم ميآيند و بيشك همان نور صبحگاهي كه پس از سفر شبانه گلدستون براي ملاقات با استوارت، اين ديدار را ممكن ميسازد و فيلم «برخي زنان» كلي رايكارد چيست مگر همين سفر در ساحتهاي بيروني براي نقب زدن به درون، از چشمانداز به شخصيت، از سرما به گرما؟ نوري كه در نهايت، تصويركردن حسي و باظرافت همين سفر كوچك و ساده (و نه سهلالوصول و آسان) سينمايي را روي نوار سلولويد ١٦ ميليمتري ممكن كرده است.