برادران « سفدی » در دنبالهی خود به فیلم « دفعهی خوب » ( Good Time ) که در حق آن اجحاف شده بود، ثابت کرده اند که یک سری از کیفیتهای بالایی که در فیلم قبلی واضح بود بیشتر مهر و امضای آنان است تا موفقیتی یک دفعهای و محدود. « الماسهای تراشنخورده » (Uncut Gems ) اگرچه که از لحاظ رویکرد روایی خیلی متفاوت بوده اما همچنان لباسی است که از پارچهای یکسان دوخته شده. رویکرد تند و تیز و ترس از محیطهای تنگی که کارگردانان در این اثر استفاده کرده اند را میتوان مهمترین بخش فضاسازی این اثر دانست. هیچ لحظهای در طول این اثر نیست که بتوانید اطمینان حاصل کنید الان به چه سمت و سویی در حرکت است و زمانی هم که برسد شوکه خواهید شد. مهمتر از همه اینکه کارگردانان یک بازیگر شناختهشده ( در فیلم « دفعهی خوب » از رابرت پتینسون » و در « الماسهای تراشنخورده » از « آدام سندلر » استفاده کرده اند ) را در نقشی قرار میدهند که چندان آشناییای با آن ندارد و به همین خاطر میتوانند از نقاط قوت سابقا مخفی او بهره ببرند.
« الماسهای تراشنخورده » در پس زمینهی بازار الماس شهر نیویورک جریان دارد. این دنیا بسیار فاسد و پر از آشوب و هرج و مرج است، دنیایی که توانسته در سالیان اخیر داستان کافی برای ساخت چندین اثر سینمایی به دست هالیوود بدهد. این دفعه برادران کارگردان این اثر داستان را دربارهی یک شخصیت ساخته اند آن هم در حالی که خیابانها پر از افراد دغلکار و دزدها است و تجار الماس معمولا شهرت کمتری از افرادی که در کنار مغازهی آنها اند دارند. در اینجا است که ما با « هاوارد رتنر » ( آدام سندلر ) آشنا میشویم، شخصیت اصلی مثبت فیلم که خویی شبیه به یک آتشفشان دارد و درست مثل شخصیت اصلی فیلم قبلی این کارگردانان هر لحظه در شُرُف انفجار قرار دارد. « هاوارد » یک قمارباز و کلاهبردار همه فن حریف است، او توسط محرکهای درونیش تصمیم میگیرد و این تصمیمات به ضرر اطرافیانش تمام میشوند من جمله درد قدیمیش یعنی همسر ( که به زودی قرار است تبدیل به همسر سابق بشود ) او، « دینا » ( ایدینا منزل ) و معشوقهش، « جولیا » ( جولیا فاکس ). او تا خرخره به برادر همسرش یعنی « آرنو » ( اریک بوگوسیان ) بدهکار است، کسی که متحدان شرخرش در صورت لزوما میتوانند بیش از حد نیاز هم فشار وارد کنند. او کاملا در منجلاب فرو رفته است اما باور دارد که اگر همچنان به رقصیدن زیر باران ادامه بدهد، در نهایت رنگین کمان را خواهد دید. او نمیداند که جنهای کمکرساننده واقعا وجود خارجی ندارند.
« هاوارد » نهاییترین مکگافین ممکن را در چنته دارد. یک تکه سنگ بینظیر که عقیقهای چند رنگی دارد. او ادعا میکند که این الماس چندین میلیون دلار قیمت دارد و در نظر دارد تا از طریق مزایده آن را بفروشد تا پول برای قمار هم بیابد. ابرستارهی بسکتبال NBA یعنی « کوین گارنت » ( در نقش خودش ) توسط یکی از وکلای تجاریشان به مغازهی « هاوارد » آورده می شود و به مغازه علاقمند میشود با این باور که قدرتهای جادویی دارد. او یک معاملهی موقت جور میکند؛ در ازای حلقهی قهرمانی او با تیم بوستون سلتیکس، او سنگ را به گرو میبرد. اما وقتی که زمان بازپس گرفتن حلقهی قهرمانی میرسد، « گارنت » پیدایش نمی شود و ساعت هم رو به پایان است.
تماشای اینکه « هاوارد » به دنبال زندگی عادیش برود درست مثل تماشای یک تردست است، البته نه هر تردستی. به جای اینکه توپ به هوا پرتاب کند، تردستی او کار با شمشیرهای آتشین و ارهبرقیها است. وقتی که او ریتم خود را دارد همه چیز شدیدا نفسگیر است اما حتی وقفهای کوچک هم میتواند روند را خراب بکند. برادران « سدفی » تلاش کرده اند تا هر صحنه را بهگونهای بسازند که آینهای از خلق و خو و درونیات شخصیت اصلی باشد. شخصیت « هاوارد » را عدم بالغ بودن و توانایی کنترل برانگیختگیهای لحظهایش شکل میدهند؛ او نیاز به کنترل میزان عصبانیتش دارد. تماشای او در زمانی که سعی دارد زندگیش را به راه درست بکشاند اصلا چیز راحتی نیست. چه دوستش داشته باشید و چه نه، نمیشود نسبت به این فیلم بیتفاوت بود.
انتخاب « سندلر » برای این نقش شاید گزینهی خیلی معقولانهای به نظر نرسد، مخصوصا به عنوان شخصیت اصلی اثر. قرار است که « هاوارد » شخصیت کاریزماتیکی داشته و اصلا هم خندهدار نباشد و « سندلر » توانسته به خوبی خود را در این نقش قرار دهد و اجازه دهد که عناصر دیگر بازی و توانایی هنری او به منصه ظهور برسند. راستش را بخواهید این اولین باری نیست که « سندلر » قصد بازی در یک نقش دراماتیک را کرده است؛ او این کار را قبلا با آثاری که گاها موفق هم بوده اند مثل « عشق پریشان » ( Punch Drunk Love ) و « مردم بامزه » ( Funny People ) اما این اولین باری است که او چنین نقشی را ایفا کرده است بدون اینکه میزان فروش فیلم با خوردن برچسب « کمدی دراماتیک » تضمین شده باشد. نتیجهی آن عملکردی شده است که ما را به یاد « داستین هافمن » در نقش « راتسو ریزو » در فیلم « کابوی نیمهشب » ( Midnight Cowboy ) میاندازد، چه به لحاظ رویکرد و چه نتیجه. فیلم اعتبار « سندلر » را بیشتر از یک کمدین صرف میبرد.
درست مثل اکثر آثار تریلری که بیشتر بر روی عناصر روایی تمرکز دارند تا صحنههای اکشن، احتمالا « الماسهای تراشنخورده » هم برای قشر عظیمی از مخاطبان که از درامهای آرام لذت نمیبرد چندان جذابیتی نداشته باشد. شاید حتی برای توصیف آن از اصطلاحی مثل « خستهکننده » هم استفاده بکنند. اگرچه جنبههایی از این داستان ممکن است که آشنا به نظر برسند اما مسیر کلی اثر با شگفتیها و شوکهای بزرگی پر شده است.